• جمعه 14 اردیبهشت 1403
  • الْجُمْعَة 24 شوال 1445
  • 2024 May 03
دو شنبه 4 اسفند 1399
کد مطلب : 125055
+
-

این  سوگِ‌  ناتمام

درباره حال و هوای خانواده‌هایی که عزیزی از دست داده‌اند اما برای این غم در روزگار کرونازده سوگواری نکرده‌اند

این  سوگِ‌  ناتمام

مائده امینی_روزنامه نگار

زمان برای آنها از هویت خالی شده؛ انگار در بخشی از تاریخ زندگی می‌کنند که پیش از مرگ عزیزشان روی تقویم مانده است. یا خودشان را سرزنش می‌کنند یا حفره‌ای در قلبشان ایجاد شده که دیگر هیچ‌چیز پرش نمی‌کند. «من فقط نمی‌توانم بفهمم جای خالی‌اش را باید با چه پر کنم؟»، «پسرم زنده است. من می‌بینم در خانه راه می‌رود، نفس می‌کشد، غذا می‌خورد. مگر می‌شود مرده باشد؟»، «هنوز نتوانسته‌ام خودم را ببخشم»، «چرا سیر ندیدمش؟ چرا درآغوش نکشیدمش؟ مگر کرونا از مرگ بدتر بود؟»، «بغضم از این تکرار می‌شود که غریبانه به خاکش سپردیم.» از لابه‌لای حرف‌های خانواده‌های داغدیده این جمله‌ها انگار مدام شنیده می‌شوند، فرقی نمی‌کند سوگ جوان یا پیر. زن یا مرد. حتی دور یا نزدیک. همه این خانواده‌ها انگار غمی ناتمام روی سینه دارند، فکر می‌کنند دینی روی زمین مانده که ادایش نکرده‌اند. بهناز آسنگری، مدیر خدمات حمایتی مؤسسه خیریه محک در این‌باره به مهر گفته است: آثار سوگِ ناتمام در دوران کرونا می‌تواند اختلالات روانی ایجاد کند. متأسفانه آنچه ممکن است کمتر به آن توجه شود، ضرورت مداخلات تخصصی در بدو حادثه و بازسازی روانی آسیب‌دیدگان در زمان شیوع این بیماری است. یکی از شایع‌ترین اختلالات برای بازماندگان بعد از بروز بلایای طبیعی که دامنه اثرات آن کم‌شباهت با شیوع بیماری کرونا در جامعه نیست، اختلال سوگ است. اختلال سوگ در ساده‌ترین معنی خود، زمانی به‌وجود می‌آید که افراد بنا به شرایطی نظیر خودکشی، مفقود شدن، حادثه رانندگی و ... نتوانند مراحل طبیعی را که در نهایت به پذیرش این فقدان کمک می‌کند، طی کنند. همزمان با بیماری کرونا هم افرادی که عزیزان خود را از دست دادند به‌دلیل برگزار نکردن مراسم خاکسپاری و عزاداری که تأثیر بسزایی در تخلیه روانی و پذیرش مرگ دارد محروم بودند. به همین دلیل است که معتقدیم برای مواجهه با اثرات مخرب و در پاره‌ای مواقع اثرات غیرقابل جبران پدیده اختلال سوگ باید به بازسازی روانی افراد آسیب دیده پرداخت.

داغ روی داغ می‌آید 
در جهان همه آنها که غم برگزار نکردن مراسم را تجربه کرده‌اند، کلمات مشترک بسیار، غم‌های یک‌ریخت و داغ‌هایی از یک جنس وجود دارد اما در همین جهان یکساله مشترک، تفاوت‌‌ها هم کم نیستند. سوگ‌های ناتمام در هر خانواده بسته به باورهای آن خانواده بروز پیدا کرده‌اند. بهراد خاله‌اش را از دست داده است. او توضیح می‌دهد: «پیک سوم کرونا در 4روز خاله‌ام را گرفت. خیلی جوان بود. من فکر می‌کردم که درگیر مراسم نشدن اتفاق بدی هم نیست. شاید چون خودم به وقت غمگین شدن منزوی‌تر می‌شوم اما در خلال این سوگ فهمیدم که چقدر ناتمام مانده‌ایم. مادرم می‌گفت: فکرش را نمی‌کردم خواهرم از دست رفته و حتی کسی نبوده که برایش قرآن بخواند. آن هم خواهری که همیشه در همه مراسم‌  شرکت می‌کرده و نوبت خودش که رسیده غریب مانده و غریب رفته». بهراد چند باری چشم‌هایش پر و خالی می‌شود و ادامه می‌دهد: «آن یکی‌دو روز اول، هیچ‌کس در خانواده ما اصراری به گرفتن مراسم نمی‌کرد. هرکس یک گوشه تنها بود. آنقدر به‌هم ریخته بودیم که کسی توان رعایت کردن پروتکل‌های بهداشتی را نداشت. اما سوم که گذشت، انگار دیگر دلشان طاقت نمی‌آورد و آرام نمی‌شد. مادرم مدام می‌پرسید مگر می‌شود برای فوت خواهرم از کسی پذیرایی نکنیم؟ حلوا نپزیم؟ خرما پخش نکنیم؟ همین باعث شد که بین خانواده اختلاف‌هایی پیش بیاید و داغ را دامن بزند». او حرف‌هایش را با این جمله‌ها تمام می‌کند: «من فکر می‌کنم پذیرش مرگ این روزها سخت‌تر شده است. اجرا نکردن مناسک مرگ موجب شده که هنوز باور نکنیم که عزیزمان از دست رفته و انگار شوک نبودنش در زمان منتشر شده است».
عذاب وجدان رهایمان نمی‌کند 
سمانه پدربزرگش را در روزگار کرونا از دست داده است. او می‌گوید که خانواده‌اش هنوز بی‌تابند و انگار غم در آنها تمام که نه، ته‌نشین شده. سمانه می‌گوید: «کسی به برگزاری مراسم در خانواده ما اصرار نداشت اما دلمان می‌سوزد. پدربزرگم بسیار مذهبی بود و همواره به شرکت در مراسم دیگران اصرار داشت. راستش همیشه توقع داشت مراسم ترحیم باشکوهی برایش برگزار کنیم اما همان ماه‌های ابتدایی کرونا فوت کرد و ما حتی نتوانستم درست سر مزارش حاضر شویم. آن روزها فکر می‌کردیم کرونا حداکثر یکی‌دو ‌ماه ادامه می‌کند و بعد می‌توانیم برایش یادبودی درخور بگیریم. آرزویی که هیچ‌وقت عملی نشد.» سمانه بر این باور است که سوگواری دسته‌جمعی شاید می‌توانست طی کردن مراحل سخت روحی و روانی ناشی از فقدان عزیزمان را راحت‌تر کند.
ترانه اما انگار هنوز با غمی که روی سینه‌اش سنگینی می‌کند، کنار نیامده. او می‌گوید هم مادربزرگ هفتادساله و هم پسرخاله سی‌وپنج‌ساله‌اش را از دست داده بدون آنکه حتی بتواند این فقدان را باور کند. او توضیح می‌دهد: «عذاب وجدان رهایمان نمی‌کند. مادربزرگم وصیت کرده بود که مراسمش چطور برگزار شود. ما نتوانستیم حتی یک سطر از آن وصیت‌نامه را عملی کنیم. فکر می‌کنم روحش حی و حاضر است و از ما گله دارد». او همچنین درباره پسرخاله‌اش می‌گوید: «مادر و همسرش معتقدند عزیزشان نمرده است. آنها حتی نتوانستند موقع خاکسپاری یا در سردخانه پیکر را ببینند. همسرش مدام می‌گوید ایمان زنده است! نفس می‌کشد! غذا می‌خورد. من می‌بینم. انگار خاکسپاری که دیده نشود، آدم به پذیرش مرگ عزیزش نمی‌رسد».

دیگر جوان نمی‌شوم
«مادرم، بعد از تحمل یک سال و نیم سرطان ملانوم لنفاوی از میان ما رفت». سوسن ادامه می‌دهد: «ما می‌دانستیم مادر بیمار است. هفته‌های آخر وضعش وخیم شده بود اما نمی‌خواستیم و راستش نمی‌توانستیم باور کنیم که قرار است از میان ما برود. من تا آخرین ثانیه‌ها امید داشتم». او ادامه می‌دهد: «شرایط روحی من اصلا به قاعده نبود اما به‌خاطر فرزند کوچکم و پدر پیرم مجبور بودم که مدام غم را در خودم بریزم و بروز ندهم».
سوسن می‌گوید: «راستش همان روز اول خیلی‌ها که خبر را شنیدند آمدند سر بزنند و اوضاع از کنترل خارج شده بود. ما با آن حال خرابی که داشتیم نمی‌توانستیم مدیریت کنیم، فقط خواهش می‌کردیم نیایند. در نهایت به اصرار اطرافیان برای چهلم مادر مراسمی گرفتیم که تمام دقایقش با اضطراب و ترس همراه بود». او می‌افزاید: «من هیچ وقت تصوری از مراسم مرگ مادرم نداشتم. حالا مادرم مرده بود و هیچ‌کس را - غیراز همسرم و برادرم - حتی در آغوش نگرفتم؛ حس می‌کنم حفره سیاهی در دلم هست که جایش با هیچ‌چیز پر نمی‌شود».
سوسن می‌گوید یکی از تلخ‌ترین تصاویر زندگی‌اش، لحظه نماز خواندن و حمل جنازه مادرش از غسلخانه تا سر مزارش بوده است؛ «وقتی در جمعی غریبانه - تنها هفت نفر- برای مادرم نماز خواندیم و تعدادمان آنقدر کم بود که نمی‌توانستیم پیکر را از زمین بلند کنیم. تلخی این صحنه تا ابد با من می‌ماند و این غم هرگز از دلم پاک نمی‌شود. البته ما به نام مامان هزینه ساخت مدرسه‌ای در بلوچستان را دادیم که حالا که نزدیک بهره‌برداری از آن است، کمی دلمان آرام‌‌تر شده است.»  برای بعضی دیگر هم البته سرزنش کردن به نگرفتن مراسم، ختم نمی‌شود. خیلی از ما در روزگار شیوع کرونا برای حفظ سلامت خودمان و عزیزان‌مان رفت‌وآمد با آنها را قطع کردیم. مریم تجربه‌ای از سرزنش از این جنس دارد، او می‌گوید: «پدربزرگم بیماری قلبی داشت. مجبور بودیم مدام به بیمارستان سر بزنیم و در نهایت در این رفت‌وآمد به بیمارستان، او را از دست دادیم اما غم اصلی از جایی شروع می‌شود که از وقتی کرونا شروع شد، دیگر به پدربزرگم سر نمی‌زدیم. همین قطع رفت‌وآمد ما باعث شده بود افسرده شود و افسرده هم از دنیا برود. چطور می‌توانیم خودمان را ببخشیم»؟ 

«مادرم، بعد از تحمل یک سال و نیم سرطان ملانوم لنفاوی از میان ما رفت. ما می‌دانستیم مادر بیمار است. هفته‌های آخر وضعش وخیم شده بود اما نمی‌خواستیم و راستش نمی‌توانستیم باور کنیم که قرار است از میان ما برود. من تا آخرین ثانیه‌ها امید داشتم شرایط روحی من اصلا به قاعده نبود اما به‌خاطر فرزند کوچکم و پدر پیرم مجبور بودم که مدام غم را در خودم بریزم و بروز ندهم 

این خبر را به اشتراک بگذارید